آنچه اکنون مرا خوشحال می کند: ننوشیدن | فرهنگ

Eهمان روز، در کوه‌نوردی با شوهرم و دو سگمان، لحظه‌ای از شادی را تجربه می‌کنم. من به آن به عنوان “چگونه به اینجا رسیدم؟” فکر می کنم. لحظه و بخش بزرگی از پاسخ همیشه این است: “زیرا الان هوشیار هستم.”

برای دهه‌ها، من یک مشروب‌خوار، یک عاشق سرسبز و هولناک بودم که می‌توانستم هر کسی را زیر میز بنوشم و به آن افتخار می‌کردم. این از 27 سالگی تا بعد از 50 سالگی ادامه داشت، دوران طلایی که در طی آن من برای افرادی که قبلاً مشروب می‌نوشیدند و افرادی که نمی‌توانستند یا نمی‌نوشتند متاسف شدم. آنها چگونه در موقعیت‌های اجتماعی، به‌ویژه مهمانی‌ها غلبه کردند؟ آنها در پایان یک روز کاری برای جشن گرفتن و استراحت چه کردند؟ چگونه از آن عبور کردند زندگی? هرگز مشروب نخوردن، چیزی جز زهد بدبختی برایم نماند.

وقتی در اوایل دهه 50م هوشیار شدم، ابتدا مطمئن نبودم که چگونه برای من کار خواهد کرد. اما به هر حال این کار را کردم. بدن من آن را خواست. داشتم بزرگتر میشدم باید اعتراف می کردم که مثل گذشته سختگیر نبودم. شب های زیاد مشروب در صورتم خودنمایی می کرد و می توانستم آن را در استخوان هایم حس کنم. من می خواستم از خودم مراقبت کنم و تا آنجا که ممکن است از روند پیری جلوگیری کنم یا آن را کاهش دهم. بنابراین برای چند سال بعد، من بین ننوشیدن به مدت چند ماه در یک زمان، مجدداً افزایش یافتم تا مجبور شدم دوباره آن را ترک کنم، و آبکشی کردم و تکرار کردم.

در این سالها من عاشق ننوشیدن نبودم. دلم برای خیساندن گرم الکل جشن تنگ شده بود و مشتاقانه به آن بازگشتم. اما باید اعتراف می‌کردم که وقتی مشروب نمی‌خوردم، از نظر بدنی بهتر به نظر می‌رسیدم و احساس بهتری داشتم: عمیق‌تر می‌خوابیدم، انرژی بیشتری داشتم، بیشتر ورزش می‌کردم. ذهنم روشن تر بود حال و هوای من روشن تر بود. مهمانی‌ها سخت بود و آشپزی در پایان یک روز نوشتن بدون یک لیوان شراب در آرنجم سخت بود. اما به نظر می‌رسید که مزایا از معایب آن بیشتر است.

من سرانجام تقریباً چهار سال پیش، در 12 ژوئیه 2019، یک روز بعد از تماشای اینکه یکی از دوستان نویسنده‌ای که باید به تهش می‌رسید، به طور واقعی نوشیدن را ترک کردم. او با من و شوهرم در مین تصادف کرد، پس از اینکه همسرش از حداقل یکی از امور متعدد او مطلع شد و او را بیرون کرد. بعد از اینکه شوهرم از پله‌ها به رختخواب رفت، دوستم روی کاناپه ما نشست و یک بطری جین را می‌نوشید و از سرنوشت خود ناله می‌کرد تا اینکه در کنار سگ ما که آن کاناپه تختش بود از هوش رفت.

من او را قضاوت نکردم، اما این زنگ بیداری بود و من آماده شنیدن آن بودم. شب بعد یا از آن زمان دیگر مشروب نخوردم.

چند ماه بعد، همه چیز را رها کردم و به جنوب آریزونا پرواز کردم تا به مدت یک ماه از مادر سالخورده‌ام به دلیل یک پای شکسته بد پرستاری کنم. مراقبت از والدین بسیار سخت است، همانطور که هر کسی که این کار را انجام داده است می داند. و من هوشیار این کار را انجام می دادم. یک غروب غروب، خودم را دیدم که تنها با ماشین او به سمت شمال پرواز می‌کنم، خیلی بالاتر از حد مجاز، در آستانه اشک. وقتی فهمیدم می‌خواهم با ماشین به خانه بروم و به مین بروم، خودم را مجبور کردم که برگردم و خودم را برای شام به مسافرخانه محلی رساندم، جایی که خودم در یک غرفه نشستم و سلتزر سفارش دادم.

بگذارید تکرار کنم: سلتزر.

به طور معمول، در زندگی قدیمی‌ام، شش یا هفت دم از تکیلا می‌نوشیدم تا خشم محبوس، مضطرب و حس غیرقابل تحمل بی‌انصافی را که از این‌که توسط شخصی که خیلی سعی می‌کردم کمکش کنم احساس می‌کردم بدیهی‌انگاشته شده و رنجیده می‌شدم، بی‌حس می‌کردم.

درعوض، من آنجا نشسته بودم و با هوشیاری فکر می کردم، این خیلی سخته دلم تنگ شده و دلم برای شوهرم تنگ شده. من نیاز به استراحت از مادرم دارم وگرنه فریاد خواهم زد. اما من جیغ نزدم و تکیلا هم نخوردم. در عوض، به خانه او برگشتم و صبح روز بعد به جای خماری از خود بیزاری، با سر صاف از خواب بیدار شدم. و آن لحظه ای بود که فهمیدم برای مدت طولانی با نوشیدن تمام شده ام.

من تا سال اول کووید به هوشیاری متعهد ماندم، با شوهرم در خانه‌ای دورافتاده در حبس بودم، سرم را به رمانی که کار نمی‌کرد می‌کوبیدم، در اثر شکاف با مادرم با شیاطینم روبه‌رو می‌شدم و یک داستان ویرانگر سیلی به صورت یک دوست صمیمی من قبلاً به درد با ضربات مستانه واکنش نشان می دادم، اما این بار، نه درام ساختم و نه خودم را به انکار بیهوشی نوشیدم. درعوض، اجازه دادم تمام خشم و درد قلبم را بشورد. در خلوت انزوا، خودم را مجبور کردم که با شک و تردید حرفه ای و غم از دست دادن دو مورد از مهمترین روابط زندگی ام زندگی کنم. من این ضررها را در حد ضروری پذیرفتم و اجازه دادم که هر دو بروند و ادامه دادند و در کمال تعجب، دوستی‌ها و پیوندهای خانوادگی دیگر در غیاب آنها عمیق‌تر شد.

از تبلیغات قبلی خبرنامه رد شوید

در این فرآیند، چیز شگفت انگیزی در مورد نوشیدن یاد گرفتم. این خود آیین بود که من بیشتر دوست داشتم، نه حالت تغییر یافته. شروع کردم به مخلوط کردن یک پارچ شبانه از چیزی که اساساً لامبروسکو تقلبی است: سلتزر، آب گازدار هلو، یک شات سرکه سیب و آب انگور کنکورد. فریفته شوق آداپتوژن، شروع به مصرف چند کپسول آشواگاندا با “دم مصنوعی” شبانه ام (تلفظ “دم روباهی”) کردم. احساس آرامش و جشن بازگشت – دارونما یا نه، این کار را انجام می دهد.

وقتی قرنطینه به پایان رسید، من و شوهرم به تائوس نقل مکان کردیم، جامعه ای از افرادی را پیدا کردیم که دوستشان داریم و دوباره شروع کردیم به مهمانی رفتن. من یک درون گرا خجالتی هستم، معمولاً از افراد زیادی که دور هم جمع شده اند غرق می شوم. من عادت داشتم در 20 دقیقه اول هر مناسبت اجتماعی چند نوشابه می خوردم. اما معلوم است که هوشیار بودن در مهمانی ها به نوعی خوب است. من پارچ دم مصنوعی ام را می آورم و با ذوق آب نمی خورم و به خودم اجازه می دهم فقط احساس خجالتی کنم. و بعد از یک شب گفتگوی آرام با افرادی که واقعاً دوستشان دارم، با احساس آرامش و راحتی به خانه می روم. دیگر خبری از عرق کردن وحشتناک اپیزودهای 3 صبح سریال «من چه کردم گفتن؟” دیگر خبری از پیام های عذرخواهی صبح بعد نیست. و این در همه جا مانند یک پیروزی به نظر می رسد.

هوشیاری همچنین زندگی کاری متنوع و رضایت بخشی را ممکن کرده است که در زمان مصرف مشروب نمی توانستم با آن کنار بیایم. رمانی که کار نمی کرد پس از دو پیش نویس دیگر ادغام شد و یک ویرایشگر فوق العاده پیدا کرد. سپس من برای نوشتن سه گانه YA استخدام شدم. امیدوارم بتوانم رمان پلیسی را که برای سرگرمی نوشته ام به سریال تبدیل کنم. و من برای کتابهای دیگر بیشتر از آنچه که بتوانم بنویسم در ذهن تازه روشنم ایده دارم.

من دروغ نمی گویم: هوشیار بودن یک بالن سواری نیست. بیشتر شبیه پیاده روی در کوهستان است. اینکه باید احساسات لعنتی خود را بدون فیلتر احساس کنم، مرا وادار می کند تا با چیزهایی در زندگی ام روبرو شوم و آنها را تغییر دهم. همه جا کار سختی می کشم، اما به عنوان پاداش من، عمیق تر با افرادی که به آنها اهمیت می دهم ارتباط برقرار می کنم و دیگر الگوهای سمی را که زمانی به عنوان حق خود می پذیرفتم تحمل نمی کنم. من فکر می کنم که مشروب نخوردن را لطفی که به خودم کرده ام، محبتی است که عمیقاً به آن نیاز داشتم، اما فکر نمی کردم لیاقتش را دارم. و در کمال تعجب، شادی واقعی و به سختی به دست آمده به من پاداش داده است.

  • کیت کریستنسن در تائوس، نیومکزیکو زندگی می کند. رمان جدید او، به خانه خوش آمدید، غریبه، در ماه دسامبر منتشر خواهد شد