‘نلیندسی اندرسون در مانیفست سینمای آزاد در سال 1956 گفت: o فیلم می تواند خیلی شخصی باشد. در مدرسه قدیمی خود، کالج چلتنهام. برنده نخل طلای جشنواره فیلم کن در سال 1969، این اولین فیلم از یک سه گانه آزاد بود که آیینه ای برای بریتانیای معاصری بود که اندرسون آن را در وضعیت انحطاط اخلاقی می دانست.
ای مرد خوش شانس! پس از آن در سال 1973. مالکوم مک داول، که نقش شورشیان اصلی را در «اگر….» بازی کرده بود، به عنوان یک کاندید امروزی بازگشت که متوجه شد جامعه دهه 1970 زمینه های بسیار کمی برای خوش بینی طبیعی او فراهم می کند. یک موسیقی درخشان از آلن پرایس، زیربنای دیدگاه تیره و تار فیلم است. به قول آهنگ عنوان: “اگر دوستی دارید که فکر می کنید می توانید به او تکیه کنید، مرد خوش شانسی هستید!” شاید به طرز متناقضی، اندرسون دوستان زیادی داشت که حتی اگر اینطور فکر نمی کرد، می توانست به آنها تکیه کند و من خوش شانس بودم که برخی از آن دوستان نیز با من دوست شدند.
اندرسون را در اوایل دهه 1980، اندکی پس از ساخت آخرین فیلم سه گانه، بیمارستان بریتانیا، شناختم. اگرچه چهار دهه از نظر سنی ما را از هم جدا کرد، اما در یک شانس عجیب ما یک مربی مشترک داشتیم. پل بلومفیلد نویسندهای بود که من در همپستد ملاقات میکردم و 40 سال قبل در آغاز جنگ، معلم اندرسون در کالج چلتنهام بود. دوستی نزدیکی که بعد از آن تنها با مرگ بلومفیلد در سال 1986 پایان یافت.
دیدگاه ناسازگارانه بلومفیلد طبیعت شورشی اندرسون را تشویق می کرد، اما او روحیه ای شاد و مثبت داشت و در نهایت به نهادهایی که اندرسون به آنها حمله می کرد احترام گذاشت. در حالی که این دو اغلب دوستانه با هم اختلاف داشتند، این همسر بلومفیلد، میلیسنت، بود که برای درک اندرسون مجهزتر بود: هر دو از اصالت اسکاتلندی، آنها در آن چیزی که او آن را «تاریکی سلتیک» مینامید، مشترک بودند.

مطمئناً اندرسون اولین باری که او را در بلومفیلدز ملاقات کردم دلیل خوبی برای احساس غمگینی داشت. استقبال از بیمارستان بریتانیا فاجعه بار بود. طنزی تاریک که بریتانیای پر از نزاع را به تصویر میکشد، در طول جنگ فالکلند منتشر شده بود، به گونهای که با میهنپرستی نوظهور بریتانیا در اوایل دهه 1980 مطابقت نداشت، گویی که… داستان شورش پسران مدرسهای در اواخر دهه 1960 تسخیر شده بود. ناگهان اندرسون مرد دیروزی شد که به طرز مرگباری با نحوه چرخش جهان در تضاد بود. هلن میرن – که در O Lucky Man ظاهر می شود! – وقتی مشاهده کرد: «لینندسی توانایی پیروی مد را نداشت، به خوبی به وضعیت مخمصهاش پی برد، و در عوض یک تعهد ساده به همه چیزهای خوب داشت.»
اندرسون در پاسخ به شکست بیمارستان بریتانیا نوشت: «من تلاش میکردم مردم را به فکر وادار کنم… اما… باید آنچه را که کارگردان و نمایشنامهنویس آمریکایی، جورج اس کافمن، زمانی گفت: «طنز چیزی است که شنبه شب به پایان میرسد» را به خاطر داشته باشیم. واقعیتی که مخاطب میخواهد، به قول خودش، «اطمینان داشته باشد و همه چیزهای وحشتناکی را که در حال رخ دادن است یا ممکن است اتفاق بیفتد، یادآوری نشود، مگر اینکه انسانها هوشمندانه رفتار کنند».
نزدیک به 30 سال پس از مرگ اندرسون، نادیده گرفتن همه چیزهای وحشتناکی که در جهان اتفاق می افتد غیرممکن شده است، و تا جایی که مواجهه با آنها اکنون یک ضرورت فوری است، به نظر می رسد مناسبت صدمین سالگرد اندرسون زمان خوبی برای قدردانی از ارزش باشد. هنرمندی که جرأت گفتن حقایق ناراحت کننده را داشت.
دارایی گرانبهایی که به من کمک می کند اندرسون را به یاد بیاورم، کپی فیلمنامه منتشر شده ای مرد خوش شانس است! که 50 سال پیش وقتی فیلم اکران شد به Millicent داد. در صفحه عنوان او این تقدیم را نوشت: «برای میلیسنت (به یک خوشبین از دیگری!)» پر از کارت پستال هایی که در طول نیم قرن دوستی آنها برای او نوشته بود، یک مراقبت خود به خود از دیدگاه و شخصیت ارائه می دهد که او در فیلم هایش ریخت.

در میان صفحات، یادگارهای دیگری از کار اندرسون وجود دارد: مانیفست اولین نمایش سینمای آزاد. برنامه ای برای روزهای اولیه، نمایش دیوید استوری که در سال 1980 در تئاتر ملی کارگردانی کرد. و همچنین بررسی روزنامه ها از تولید هملت که او سال بعد در تئاتر سلطنتی استراتفورد شرق کارگردانی کرد. جان باربر، منتقد تلگراف، تحت عنوان «اندرسون، شاهزاده کارگردانان»، «لیندسی اندرسون» کمالگرای بزرگ را ستود و «توجه او به گفتن حقیقت و اجتناب از ملودرام» را برجسته کرد.
کارت پستالها حس تیز اندرسون را از تغییر زمانه منعکس میکرد. کارت پستالی از نیویورک، که او در سال دویستمین سال تاسیس ایالات متحده نوشت، منظره ای از قرن نوزدهم از شهری را ارائه می دهد که در آن بلندترین ساختمان، برج کلیسای سنت پل بود. «روز شکرگزاری 76. آره. روزی روزگاری حتی باید جذاب بوده باشد. امروز دقیقاً اینطور نیست. خلاصه من از ایالات متحده – انرژی بدون عمق. البته این هنوز بهتر از EFFETENESS بدون عمق است. نه؟ به زودی برگرد: بدون آرامش نیست.»
اندرسون مجذوب پویایی نیویورک بود، شهری که اغلب به آن بازمی گشت. در سال 1984 او برای کارگردانی نمایشنامه استوری در جشن حضور داشت. کارت پستالی که او این بار برای Millicent فرستاد، مدرنیته برجهای دوقلو را که در برابر آسمان شب روشن شده بودند، جشن میگرفت. او نوشت: «جهان مکانی ترسناک است، و به ویژه نیویورک، به شدت رقابتی و خود محور است. و در عین حال با نوعی جادو. به این ساختمان ها نگاه کنید. آنها واقعاً وجود دارند!»
او آنقدر زنده نمی ماند که شاهد نابودی آنها باشد، با این حال، اواخر قرن بیستم به اندازه کافی حماقت انسانی خود را داشت تا غم و اندوه او را تغذیه کند. او که در پایان جنگ جهانی دوم از خدمت سربازی مرخص شد، به نسلی تعلق داشت که برای ساختن دنیایی بهتر جنگیده بودند. با این حال، در دهههای بعد، او بشریتی را دید که بار دیگر نتوانست درسهای لازم برای بقای طولانیمدت خود را بیاموزد.

فیلم های اگر….، ای مرد خوش شانس! و بیمارستان بریتانیا مراحلی از سرخوردگی پیشرونده بودند که در کارت پستالی هایی که او برای میلیسنت فرستاد بازتاب یافت. او ممکن است از غرب سرمایه داری ناامید شده باشد، اما دیگر قدرت متمرکز رژیم های اقتدارگرا را در پشت پرده آهنین آنچنان که می خواست، نیافت. روی کارتی که او در سال 1977 از لهستان ارسال کرد، تصویری تیره و قرمز از لنین به چشم می خورد. من تعجب می کنم که کارگران معدن وقتی سوسیالیسم را دریافت کنند چگونه از آن لذت خواهند برد.» هنگامی که در سال 1985 برای فیلمبرداری Wham!، اولین گروه پاپ غربی که در چین اجرا میکرد، به پکن رفت، میزبانهایش را «دیدگر و درندهگر، مانند کمونیستهای خوب، دید: آنها به زودی سرمایهدارتر از سرمایهداران خواهند شد…»
تنها در سفرهایش به جایی که در آن زمان جهان سوم نامیده می شد، راهی پیدا کرد که بشریت بهتر است آن را دنبال کند. در سال 1979 او یک کارت پستال از معبد معبد بزرگ یادگار در تایلند فرستاد. او نوشت: «میلیسنت عزیز، چه واکنشی نسبت به شخصیت بودا نشان میدهی؟ فکر میکنم او – یا حداقل آنچه از او ساخته شده است – چیزهای بیشتری برای ستایش او دارد تا آن دختری که در عذاب روی صلیب آویزان است.»
امروز یک اندرسون تناسخ شده از بریتانیا چه می خواهد؟ بیمارستانها در اعتصاب، تورم افسارگسیخته، میلیونها نفر وابسته به بانکهای مواد غذایی و فقیرتر از آن که خانههای خود را گرم کنند. جزئیات تلخ، نوعی منظره دیستوپیایی را به یاد می آورد که او در O Lucky Man تصور می کرد! و بیمارستان بریتانیا لیندسی یک بار مشاهده کرد: “هیچ هنری ارزش زیادی ندارد که هدفش تغییر جهان نباشد.” او هرگز نمی توانست مد را دنبال کند، اما حداقل سعی کرده بود به ما هشدار دهد.